آنزمان من نيز خوشحال خواهم بود،
زماني كه سرزمين خويش را بازيافتم و در آن ((زندگي)) را،
آنطور كه دلخواه منست،آغاز نمودم،
وقتي كه خستگي با صرف استكاني چاي،در كنار سماوري جوشان،
در حياطي كه از باغچه كوچكش بوي دستنبو و عنبر ميايد رفع گردد
و گوش را تنها آواز دور خرمن كوبان بخراشد،
زماني كه فرزندانم،با رنجي كه منو پدرانم تحمل نموديم،
بيگانه شدند و ((اسارت)) تنها افسانه اي از گذشته بود....
آنزمان،من نيز خوشحال خواهم بود و زندگي را خواهم ستود،
به اميد آنروز است كه امروز،
بار گران هستي دي را بنام ((زندگي)) تحمل ميكنم.